- مقالات
- نمایش از دوشنبه, 04 بهمن 1400 21:13
- مقداد عبدی
- بازدید: 362
تای چی چوان و اسطوره های سرزمین چین
داستان فراز آمدن «سوزن از بستر دریا»
نویسنده: مقداد عبدی
تای چی چوان چیست؟ این سوالی است که اغلب با آن روبرو می شویم و احتمالا به این نتیجه رسیدید که پاسخ به آن کار آسانی نیست. شاید در پاسخ شروع به توصیف حرکات و حالات آن نماییم، سبکی است از ووشو و برخاسته از سرزمین چین و توضیحاتی از این دست که حتما به شنونده تا حدی کمک خواهد کرد تا تصویری کلی و تا حدی مبهم در ذهنش شکل گیرد. گاهی به تعریفی جامع و کلی می رسیم که شخصاً آن را ترجیح می دهم: «تای چی چوان هنر دربر گرفتن سختی در میان نرمی و پنهان کردن سورن در میان پنبه است» این تعریفی است که استاد بزرگ و فقید یانگ چنگ فو، نسل سوم از اساتید تای چی خاندان یانگ برای ما به یادگار گذاشته اند.
با این حال برای کسی که آشنایی قبلی با تای چی چوان نداشته هیچ کدام از شیوه های بالا کامل نیست اما برای تای چی کاران که آن را تجربه کرده اند، از مبتدی تا منتهی ، چطور؟ شناخت شان از تای چی در چه حدی است؟ یا به عبارتی نسبت به چه جنبه هایی از این هنر آگاهی کسب کرده اند؟ هنری رزمی، شیوه ای سلامت بخش، هنر خودآگاهی، سبکی از زندگی، نگرشی فلسفی، فلسفه عملی… حقیقت این است که تای چی تمامی این حیطه ها را به نسبت هایی متفاوت در بر می گیرد، برخی را بیشتر و برخی کمتر.
تای چی چوان از دل فرهنگ و فلسفه و شیوه زندگی مردمان سرزمین چین برآمده و ارتباطی تنگاتنگ با آن ها دارد. درک عمیق تمامی جنبه های این هنر بدون شناخت ریشه های آن سخت و یا حتی ناشدنی است. درک این نکته در رابطه با ووشو به طور کلی ضروری است که هرکدام از این هنر های رزمی بخشی جدا ناشدنی از فرهنگ آن سرزمین هستند و هر کدام به نسبتی بخشی از این فرهنگ را در خود جذب کردند، پرورش دادند و به اشکالی دیگر ظهور و بروز داده اند. تصوری که امروزه در بین بسیاری از رزمی کاران رایج است، اینکه ارزش هنر های رزمی به توانایی عملی آن ها در زد و خورد خلاصه می شود مانند آنچه در هنر های رزمی ترکیبی یا MMA می بینیم، با آنچه که سبک های اصیل رزمی چینی عرضه می کنند، بسیار متفاوت است. هرچند که پرورش توانایی های رزمی در هنرهای رزمی چینی از مفاهیم محوری است اما جزئی است از حیطه ای وسیع تر که شامل بخش های گوناگون است؛ به عبارت دیگر هر کدام از این سبک ها بخشی از یک فرهنگ است. رزم، پرورش و توسعه فردی، خودآگاهی، فلسفه، شیوه زندگی، اخلاق، ارزشهای فردی و جمعی، داستانها و اسطوره های جمعی مردمان آن کشور، اتحاد و روحیه جمعی،، سلامت بخشی و طول عمر… همه را در برمی گیرد؛ برخی بسیار و برخی اندک. تای چی چوان از جمله غنی ترین این سبک ها از نظر در بر گرفتن موارد اشاره شده است.
این گفتار درآمدی است بر درک بهتر این فرهنگ با اشاره به بخشی از تای چی که با گذشته و اسطوره های چینیان در پیوند است. برای شروع این بحث حرکتی از فرم دست تای چی چوان سبک یانگ را انتخاب کردم با نام «سوزن در بستر دریا» (海底针,Hǎi dǐ zhēn). همین نام کوتاه مخاطب آشنا با فرهنگ چین را ناگهان به دل یکی از مشهور ترین داستانهای های کشور چین با نام«سفر به غرب» می برد. این کتاب نوشته وو چِنگ اِن (吴承恩,Wú chéng ēn) در قرن شانزدهم است و از جایگاه ویژه ای در ادبیات چین برخوردار است تا آنجا که در زمره یکی از چهار شاهکار ادبیات چین (四大奇書) قرار گرفته است (سه مورد دیگر عبارتند از عاشقانه تاریخی سه پادشاهی، رویای تالار سرخ، لبِ آب). با مطالعه این کتاب ها با جزئیات فرهنگ سرزمین چین و اسطوره ها و افسانه های آن آشنا می شویم که برای شناخت بهتر و عمیق تر این کشور و مردمان آن از ضروریات است.
نخستین بار هنگام دیدن یک مجموعه تلویزیونی چینی، که بر اساس کتاب سفر به غرب ساخته شده بود، با داستان سوزن در بستر دریا روبرو شدم، حس خوبی از لذت دانستن، زیبایی داستان و ارتباط جالب آن با حرکتی به همین نام در فرم دست تای چی چوان سبک یانگ به من دست داد. حس اجرای این حرکت پس از این به کلی تغییر کرد؛ از آنجایی که حرکت دشواری نیز هست دانستن معنای نام آن در انجام درست تر حرکت ما را یاری خواهد کرد. مطمئناً برای شما مخاطب عزیز هم همین گونه خواهد بود.
خلاصه این کتاب را چین شناس مشهور انگلیسی آرتور وایلی بازنویسی کرده است که توسط خانم نسرین طباطبایی به زبان فارسی برگردانده شده است. بخش هایی از این داستان که در ادامه آورده می شود، برداشت از همین کتاب است. چون متن این کتاب منظور این گفتار را برآورده می ساخت حتی در جاهایی که به نظرم تغییری نیاز بود در برگردان آن دست نبردم و به همان شکل در اینجا آوردم.
متن کتاب، شروع:
صخره ای بود که جوهر ناب آسمان و طعم های خوش زمین، شور آفتاب و لطافت مهتاب از زمان آفرینش عالم بر آن اثر نهادند تا آنکه سرانجام باری سحرآمیز به خود گرفت، روزی شکافت و تخمی از سنگ به اندازه توپ زاییده شد.
تخم بارورشده از باد، به میمونی از سنگ با همه اندام ها و جوارح تبدیل شد. میمون به محض تولد دویدن و بالا رفتن را یاد گرفت؛ اما پیش از هر کار دیگری به سمت هر یک از چهار جهت اصلی تعظیم کرد. هنگامی که تعظیم کرد، نوری فولادگون از چشمانش ساطع شد و تا کاخ ستاره قطبی بر جهید.
این پرتو نور امپراتور یشم را که در کاخ ابر با دروازه های زرین، درون تالار خزانه مِه های مقدس، در میان وزیرانش بر تخت جلوس کرده بود، به شگفت آورد. درخشش این نور غریب را که دید، به ”چشم هزار فرسنگ“ و ”گوش های پایین دستِ باد“ فرمان داد که دروازه های آسمان جنوبی را باز کنند و نگاهی به بیرون بیندازند. دو سردار، در پی امتثال امر خود را به بیرون دروازه رساندند، با دقت وافر نگاه کردند و گوش سپردند و فورا گزارش دادند: «این نور فولادگون از مرزهای سرزمین کوچک آئو - لائی ( Ao-lai ) در شرق قارة مقدس، از کوه گلها و میوهها می تابد. بالای این کوه صخره سحرآمیزی هست که تخمی زایید، تخم به میمونی سنگی تبدیل شد و چون رو به چهار جهت اصلی تعظیم کرد از چشمانش نوری فولاد گون ساطع شد، پرتوی که به کاخ ستاره قطبی رسید. اما اکنون دارد چیزی می نوشد و نور اندک اندک محو می شود.
متن کتاب، پایان.
پس از این، شرح زندگی و سیر و سلوک شاه میمون به دنبال جاودانگی و نامیرایی و کسب تعلیمات درونی نزد استادی بزرگ ذکر می شود به همراه برخی از مبارزاتش پس از ترک او. از آنجا که شاه میمون به درجات بالایی در هنر های درونی و نیز رزمی دست یافته بود به دنبال سلاحی بود که بتواند با او در هماهنگی قرار گیرد و هر چه جست وجو می کرد جز سلاح هایی نازل و بدون تناسب با خود نمی یافت و حتی بهترین آن ها نیز در برابر او ناکار آمد بودند.
متن کتاب، شروع:
میمونها هر روز با جنب و جوش مشق نظامی میکردند و قدم رو میرفتند. اوضاع رو به راه بود تا آنکه ناگهان روزی از روزها میمون به اتباعش گفت: ”ظاهراً تمرینهای شما خوب پیش میرود، اما شمشیر من خیلی دست و پاگیر است و هیچ مطابق میلم نیست، چاره چیست؟“
چهار میمون پیر پیش آمدند و گفتند: ”پادشاه بزرگ، طبیعی است که میلی به استفاده از این اسلحه زمینی نداشته باشید، آخر شما نامیرایید، فکر میکنید بتوانید از سکنه دریا اسلحه ای بگیرید؟“
میمون گفت: ”چرا نتوانم؟ از وقتی که روشن روان شده ام هفتاد و دو تغییر شکل را یاد گرفته ام و از همه مهمتر میتوانم بر دوش ابرها سوار شوم، میتوانم نامرئی شوم و میتوانم در مفرغ و سنگ رسوخ کنم. آب نمی تواند غرقم کند و آتش از سوزاندنم عاجز است. چیست که سد راه من شود و نگذارد که از قوای دریا اسلحه ای بگیرم؟“
چهار میمون پیر گفتند: ”خب، اگر از عهده این کار برمیآیید، سرچشمه آبی که زیر این پل آهنی جریان دارد کاخ اژدهای دریای شرقی است. چه طور است آن پایین بروید و به شاه اژدها سری بزنید؟ اگر ازاو اسلحه ای بخواهید حتما می تواند چیزی در خور شما پیدا کند.“
میمون گفت: ”پس همین کار را می کنم.“ بالای پل رفت، وردی خواند تا از گزند آب در امان بماند و بعد پایین پرید و در مسیر آب پیش رفت تا به کف دریای شرقی رسید. طولی نکشید که یک یاکشا ( Yaksha) که در دریا پاس می داد جلو او را گرفت و پرسید: ”این کدام ایزد است که از میان آب راه باز میکند و پیش می آید؟ خودت را معرفي کن تا ورودت را اعلام کنم.“
میمون گفت: «من میمون شاه، فرمانروای کوه گلها و میوه ها، از همسایه های نزدیک شاه اژدها هستم و فکر میکنم باید با او آشنا شوم.»
یاکشا پیام میمون را برد و شاه اژدها از جا برخاست و همراه بچه ها و نوه ها و میگو - سربازها و خرچنگ - سرلشکرهایش به استقبال میمون شتافت و به او گفت: «نامیرای والامقام، بفرمایید، داخل شوید.»
وارد کاخ شدند و رو در روی هم در صدر مجلس نشستند. بعد از صرف چای اژدها پرسید: ”تمنا میکنم بگویید چند وقت است که نامیرا شده اید و چه فوت و فنهای ساحری یاد گرفته اید؟“
میمون گفت: ”از اوان کودکی زندگی پارسا منشانه ای داشته ام و اکنون فراسوی تولد و مرگم. تازگی ها کار تعلیم دادن اتباعم را شروع کرده ام و به آنها یاد می دهم که چه طور از میهن شان دفاع کنند؛ اما خودم اسلحه مناسبی ندارم. شنیده ام که همسایه بزرگوارم در کاخ یشم سبزش که دروازهه ای آن از صدف است آن قدر سلاح جادویی دارد که میتواند بعضی از آنها را بذل و بخشش کند.“
چون شاه اژدها نمیخواست به او جواب رد بدهد، به یک قزل آلا - افسر دستور داد که شمشیر عظیمی بیاورد. میمون گفت: ”با شمشیر میانه ای ندارم، میشود چیز دیگری برایم پیدا کنید؟“
شاه به یک کولی ماهی نگهبان گفت که برود و به کمک یک مارماهی دربان چنگال نُه شاخه ای بیاورد. میمون چنگال را گرفت، برای امتحان چند بار حرکتش داد و گفت: ”خیلی سبک است و در دستم خوب نمی نشیند. ممکن است چیز دیگری برایم بیاورید؟“
شاه اژدها گفت: ”منظورتان را نمیفهمم. وزن این چنگال هزار و هفتصد کیلو است.“
میمون گفت: ”در دستم خوب نمی نشیند، در دستم خوب نمی نشیند.“
شاهاژدها سخت برآشفت و به یک ماهی سیمِ سرلشکر و یک کپور سرتیپ دستور داد که بروند و تبرزین عظیمی را بیاورند که وزنش سه هزار و دویست کیلو بود. میمون تبرزین را گرفت، سبک و سنگینش کرد و بعد آن را کناری انداخت و گفت: ”این هم خیلی سبک است!“
شاه اژدها گفت: «این سنگین ترین سلاحی است که در کاخم پیدا می شود. چیز دیگری ندارم که نشانتان بدهم.»
میمون گفت: ”به قول معروف اگر شاه اژدها ادعا کند که گنجی ندارد بیهوده گفته است. باز هم بگردید، اگر چیز مناسبی یافتید، به بهای خوبی آن را خریدارم.“
شاه اژدها گفت:“ مؤكدا می گویم که چیز دیگری ندارم.“
در این موقع مادر اژدها و دخترش از اتاقهای پشتی کاخ بیرون آمدند وگفتند: ”پادشاه بزرگوار، از وجنات این میمون حکیم معلوم است که موجودی عادی نیست. در خزانه ما آهن سحرآمیزی هست که بستر راه شیری را با آن کوبیدند و صاف کردند. چند روز است که نور غریبی از آن ساطع می شود، فکر نمی کنید این به آن معنا باشد که باید آهن را به این فرزانه تازه از راه رسیده بدهیم؟“
شاه اژدها گفت: ”این همان چیزی است که يو (yu) بزرگ بعد از مهار کردن سیل، اعماق رودها و دریاها را با آن صاف کرد. این فقط تکه آهنی مقدس است. به چه درد او می خورد؟“
مادر اژدها گفت: ”فکر این را نکن که به کارش می آید یا نه. فقط آن را به او بده و اگر خورندش باشد، بگذار آن را با خودش ببرد.“
شاه اژدها رضایت داد و موافقتش را به میمون اعلام کرد.
میمون گفت: ”آهن را بیاورید تا نگاهی به آن بیندازم.“
شاه اژدها گفت: ”غیر ممکن است! آن قدر سنگین است که نمی شود حرکتش داد. باید خودتان بروید و آن را ببینید.“
میمون گفت: ”کجا است؟ مرا به آنجا ببرید.“
شاه اژدها او را به خزانه دریا برد و میمون به محض ورود چیزی را دید که نوری زرین از آن ساطع بود. شاه اژدها گفت: ”همین است.“ میمون به نشانه احترام سر و وضع خود را مرتب کرد و به آن شیء نزدیک شد. دید که ستونی پهن از آهن به درازای تقریبا شش متر است. یک سرستون را با دو دست گرفت، کمی از جا بلندش کرد و گفت: «قدری بلند و کمی پهن است!» بلافاصله ستون چند متر کوتاهتر و نیز باریکتر شد. میمون کوچک شدن ستون را دید و گفت: «بد نیست باز هم کمی کوچکتر شود. در دم ستون باز هم کوچکتر شد. میمون خوشحال شد و وقتی ستون را بیرون برد و در نور آفتاب وارسی اش کرد متوجه شد که در سر و ته آن قلابی از طلا وجود دارد اما تنه اش از آهن سیاه است. روی یک سر آن نوشته شده بود: ”عصای سحرآمیز با قلاب زرین. وزن، شش هزار و دویست کیلو.“
با خود فکر کرد: «عالی است! گنجی بهتر از این پیدا نمی شود، اما همین طور که می رفت به عصا دستی کشید و با خود فکر کرد: ”اگر کمی کوچکتر بود، دیگر حرف نداشت" و عجیب آنکه هنوز پایش به بیرون نرسیده بود که عصا آن قدر کوچک شد که درازایش بیشتر از سه وجب نبود. حالا بیا و ببین که میمون چه طور نیروی سحرآمیز عصا را به نمایش می گذارد و در راه بازگشت به کاخ، چه طور آن را میچرخاند و تاب میدهد. شاه اژدها که او را دید لرزه بر اندامش افتاد و شاهزاده اژدهایان دستپاچه شدند. لاک پشتهای دریایی سر به لاک خود فرو بردند و ماهی ها و خرچنگها و میگوها خود را پنهان کردند. میمون با گنجی که در دست داشت کنار شاه اژدها نشست و گفت: ”همسایه مکرم، از لطفتان بسیار سپاسگزارم.“
شاه اژدها گفت: ”اختیار دارید!“
میمون شاه گفت: ”بله، تکه آهن به درد بخوری است، اما حرف دیگری هم دارم.“…
چهار میمون پیر و بقیه میمونها کنار پل چشم به راه پادشاه شان بودند. ناگهان او را دیدند که درخشان و زرین، بی آنکه قطره آبی بر تنش نشسته باشد از میان امواج بیرون جست و از پل بالا دوید. همگی زانو زدند و بانگ برآوردند: ”پادشاه بزرگ، چه شکوه و جلالی!“ میمون رو به باد بهاری بر تخت جلوس کرد و عصای آهنی را جلو خود گذاشت. میمونها همه به طرف این گنج هجوم آوردند و سعی کردند از جا بلندش کنند.
اما اگر سنجاقکی بتواند درخت تناوری را بجنباند، آنها هم توانستند عصا را ذره ای از جا تکان بدهند.
میمونها یکصدا فریاد زدند: ”پدر، شما تنها کسی هستید که میتوانید چیزی به این سنگینی را بلند کنید.“
میمون عصا را با یک دست بلند کرد و گفت: ”در عالم چیزی نیست که صاحبي نداشته باشد، این عصا معلوم نیست چند صد هزار سال ته دریا افتاده بود تا این که همین تازگی ها شروع به درخشیدن کرد. شاه اژدها خیال می کرد که این چیزی جز تکه آهنی سیاه نیست و به من گفت که برای هموار کردن راه شیری به کار رفته. هیچ کدام از آنها نمیتوانست از جا بلندش کند و از من خواستند که بروم و خودم آن را بردارم. اول که دیدمش درازایش شش متر بود. فکر کردم قدری دراز است، برای همین کم کم کوچک و کوچکترش کردم. حالا تماشا کنید و ببینید که چه طور باز هم تغییرش می دهم، بعد فریاد زد: «کوچکتر، کوچکتر، کوچکتر!» در دم عصا به اندازه سوزن شد، آن قدر کوچک که میشد آن را پشت گوش گذاشت.
میمون ها خواهش کردند: «از پشت گوشتان برش دارید و با آن تردستی دیگری بکنید. میمون سوزن را از پشت گوشش برداشت، آن را ایستاده کف دستش گذاشت و فریاد زد: «بزرگتر، بزرگتر، بزرگتر!» بلافاصله درازای آن شش متر شد، بعد آن را روی پل برد، ترفندی کیهانی به کار آورد، خم شد و فریاد زد: «بلند!» در دم بلندای قامتش سی هزار متر شد، سرش هم تراز بلندترین کوهها و کمرش هم سطح خط الرس تپه ها شد، چشمهایش چون آذرخش درخشید، دهانش مثل پیاله ای پرخون و دندانهایش همچون تیغه شمشیر شد. یک سر عصای آهنی که در دستش بود به آسمان سی و سوم و سر دیگرش به هجدهمين هاوية جهنم رسید. ببرها، پلنگها، گرگها، همه ارواح خبیث تپه و عفریتهای هفتاد و دو مغار ترسان و لرزان به او کرنش کردند. آن وقت میمون ترفند کیهانی ای را که به کار آورده بود باطل کرد، عصا دوباره سوزن شد، سوزن را پشت گوشش گذاشت و به درون غار رفت.
متن کتاب، پایان.
این، داستانِ فراز آمدن سوزن از بستر دریاست، سلاحی آسمانی به بلندای آسمان و به کوچکی سوزن در پشت گوش، برآمده از ژرفای دریا و شناور بر روی ابرها. بار دیگر که در حال پرداختن به تای چی چوان به این حرکت رسیدید، حس و قدرت این سلاح و صاحب آن را در ذهن خود مرور کنید و این حرکت را با زیبایی و دقت تمام انجام دهید و از حسن آن لذت ببرید، به سان نامیرایی که به اعماق دریا می رود و با قدرت درونش سلاحی آسمانی را به کوچکی سوزن می نماید و سر از آب برون می آورد.
دانستن نام حرکات تای چی چوان و عمیق شدن در معانی آن ها ضروری است. در بین تای چی کاران برخی هنوز به جز چند حرکت، نام حرکات را نمی دانند و یا بخاطر ندارند، بار ها با چنین همراهانی برخورد کرده ام. در زندگی روزمره اگر شما با شخصی آشنا باشید ولی نام او را ندانید یا فراموش کرده باشید به هیچ روی نمی توانید ارتباط نزدیکی با او برقرار کنید: « دانستن نام قدم نخست است.» در مورد حرکات تای چی چوان هم دقیقا به همین صورت است، برای درک بهتر و عمیق تر آن ها دانستن نام شان گام اول است.
این گفتار با پرداختن داستان مرتبط با حرکت «سوزن در بستر دریا» از یک سو ارتباط تنگاتنگ تای چی چوان با فرهنگ و فلسفه چین به ویژه داستان ها و اسطوره ها را به رخ می کشد و از سوی دیگر دری می گشاید برای واکاوی و ژرف نگری در نام های به کار رفته در بخش های گوناگون تای چی تا توجه بیشتری به آن ها نماییم و با شوقی مضاعف به کنکاش در سایر نامها و داستان های پشت هر یک بپردازیم، باشد که مفید واقع گردد.
مقداد عبدی
بهمن ماه سال ۱۴۰۰
تهران